اندکی تفکر ؟

15 خرداد 1402 - خواندن 5 دقیقه - 517 بازدید




بانویی جوان در گلاسکوی اسکاتلند ، مانند بسیاری از نوجوانان امروزی ، از خانه و قید و بندهای پدر و مادرش خسته شد . دخترک که با زندگی مذهبی خانواده اش مخالف بود ، گفت " من خدای شما را نمیخواهم . 

دیگر از این زندگی خسته شده ام و شما را ترک میکنم ! " او ، به قصد اینکه زن این جهانی باشد ، خانه را ترک کرد .

اما چندی نگذشت که سرخورده شد و چون نتوانست شغلی پیدا کند ، به خود فروشی روی آورد . سالها گذشت ، پدرش فوت کرد ، مادر پیر تر شد و دختر هرچه بیشتر به اعماق راهی که در زندگی پیش گرفته بود سقوط کرد .

در طی این سالها هیچ تماسی میان مادر و دختر برقرار نشد . مادر که از وضعیت دخترش آگاه گشته بود برای یافتن دخترش به محله های پست شهر رفت . او هر بار با درخواستی ساده به مراکز نجات سر میزد : " آیا اجازه می دهید این عکس را اینجا قرار دهم ؟ " تصویر ، دختری را با موهای بلند خاکستری و لبخند بر لب نشان می داد و در زیر آن این پیام با دست نوشته شده بود : " هنوز دوستت دارم ... به خانه بیا " چند ماه دیگر گذشت و اتفاقی نیفتاد. مدتی بعد روزی دخترک ، برای تهیه غذا ، به یکی از مراکز نجات مراجعه کرد . او با ذهنی خالی از فکر ، نشسته بود و به وعظ گوش میداد و چشمانش تابلو اعلانات را می کاوید . تصویر نصب شده در آن را دید و اندیشید ممکن است این مادر من باشد ؟ نتوانست صبر کند تا دعا به پایان برسد . برخاست و برای بهتر دیدن تصویر نزدیک رفت . عکس مادرش بود . همراه با آن کلمات : " هنوز دوستت دارم .... به خانه بیا . " در برابر تصویر ایستاده بود و گریه میکرد .خوشایندتر از آن بود که حقیقت داشته باشد . دیگر شب شده بود . ولی از پیغام به اندازه ای به هیجان آمده بود که به سوی منزل رفت . وقتی به آنجا رسید اوایل صبح بود . ترس او را در بر گرفته بود با شرمندگی پیش میرفت . نمی دانست چه کار باید بکند . همینکه بر در کوبید ، در خود به خود باز شد . تصور کرد شاید کسی به خانه دستبرد زده است . نگران از بابت سلامت مادر ، به سمت اتاق خواب دوید و دید که مادر در خواب است . مادر را تکان داد و از خواب بیدار کرد و گفت " من هستم ؟ من هستم ! به خانه برگشته ام !"مادر نمی توانست آنچه را میدید باور کند . اشکهایش را سترد و یکدیگر را در آغوش کشیدند . دخترک گفت : " بی اندازه مضطرب شدم ! در باز بود و تصور کردم دزد آمده است !" مادر به آرامی پاسخ داد : نه عزیزم . از روزی که تو رفتی این در هرگز بسته نشده است .

 رابرت استراند :

کسی که ناز مرا می کشید مادر بود 

کسی که حرف مرا می شنید مادر بود

کسی که گنج به دستم سپرده بود پدر

کسی که رنج به پایم کشید مادر بود

کسی که شیره ی جان میمکیدمن بودم

کسی که روح به تن می دمید مادر بود

کسی که در دل شب از صدای گریه من

سپند وار ز جا می جهید مادر بود

کسی که خاری اگر پیش پای من می دید

چو غنچه جامه به تن می درید مادر بود

کسی که دور اگر میشدم ز دامانش

برهنه پا ز پی ام می دوید مادر بود

ز دست دشمن هستی در این سیه بازار

کسی که جان مرا می خرید مادر بود

کنار بستر بیماریم ، پرستاری

که تا صبح نمی آرمید مادر بود

به روزگار جوانی کسی که قامت او

به زیر بار محبت خمید مادر بود

کسی که در غم و اندوه و در پریشانی 

به دردهای دلم می رسید مادر بود

غرض کسی که ز دنیا و آرزوهایش

برای خاطر من دل برید مادر بود

یکی شکسته قفس ماند و خسته مرغی زار

که از اثری برتر یا پرید مادر بود

مرا ستاره صبحی که هرچه کوشیدم 

شد آخر از نظرم ناپدید مادر بود 

چو درگذشت " نگارنده " با تاسف گفت

که آن به راه محبت شهید مادر بود ....



اندکی تفکرگلاسکوی اسکاتلند مادر و دختراتاق خواب